Home / آرشیف / و من از شرم آب شدم

و من از شرم آب شدم

08.02.2008

اهدا به هـ. دختر معصومی که با بی شرمی تمام با عزتش بازی کردند وبر اين عمل خويش چی بي شرمانه مباهات کردند وبعد فلم تجاوز شان را با نمايش چهره قبيح خويش نيزتکثير کردند.

نوشته : احمد جاويد پايا

ومن از شرم آب شدم!

بعضي اوقات آدم نادانسته ونخواسته کاري را انجام ميدهد، وبعدا متوجه ميشود که چه حماقتي کرده ، از شرم آب ميشود. ديگران راچه که نزد خودش نيز محکوم ميگردد. خودش را ملامت ميکند ، دشنام ميدهد، لعنت ميکند ، گاهي هم از شدت گناه و درد ناشي از آن به تقلا مي افتد ورفتار و کردارش تغيير ميخورد، زماني هم آدم گريه ميکند، وقتي گناهي از آدم سر ميزند يک حس ناشناخته اورا ازار ميدهد ، منظورم از گناه آن چيزي است که دلت نخواسته ويا به انجام آن باور نداري و يا شايد از اثر عملي که انجام ميدهي ديگران متضرر ميشوند، به حيثيت و اعتبار شان لطمه وارد ميشود، احساس خجلت ميکنند، و ياهم ضرر مادي متوجه شان ميشود، همين گناهي است که از آدم سر ميزند، خدا راهي براي جبران آن گذاشته است ، که بايد توبه کني يعني عمل را دوباره تکرارنکني ، ولي اين توبه هيچ اثري هم به اعمالي ندارد، که از اثر آن همنوعات آسيب ديده اند، اين توبه ميتواند از تکرار عمل جلو گيري کند، ولي حق کسي که از اثر عمل تو ضرر ديده است، در جاي خود باقي است تا زماني که او نخواسته است ترا ببخشد و يا آيا با بخشيدن او ضرراو جبران شده است يا با بخشيدن او حيثيت برباد رفته او برايش بر ميگردد، همين جاست که خدا هم برخود حق نداده که حق بنده گانش را ببخشد همان که ميگويند خدا حق خود را مي بخشد ولي حق بنده گانش را نمي بخشد. آدم همان چيزيست که تا هنوز ناشناخته باقي مانده است، ما هنوز نتوانسته ايم اورا بشناسيم. اين مرد اولاد همان ادمي است که خدا براي خلافت درزمين اورا آفريد و برايش جفتي هم از نوع خودش خلق کرد ،جفتي مهرباني که در آلام و دردهايش اورا دلجويي کند و بر زخم هايش مرهم بگذارد. جفتي که زنش خواند و مادرش ساخت ، جفتي که همسر وهمرازش کرد و جفتي که هيچ گاهي اين آدم نتوانست حتي به سرحد عاطفه واحساسش نزديک شود. همسري که اين مرد هرگز نتوانست همسرش شود. وشايد همين دليل بود که هر گز نتوانست درکنارش باقي بماند وهم پيمانش شود؛ بلکه از همان اوان زنده گي دست به جنايت زد و کوشيد تا اين موجود مهربان را بيازارد و تمام معايب خلقت را به اونسبت داد. درطول تاريخ زنده گي بشري خويش اورا آزرد ،کشت و زنده به گورش کرد. بر کرامتش بي حرمتي کرد وعزتش را به خاک يک سان کرد. شايد دليل برتري جويي مرد بر زن همين بوده باشد که اورانميتواند درک کند عاطفه اش بر او برتري دارد، احساسش و صبر بزرگش هميشه مرد را مغلوب کرده است.
شايد اين جملات را بخاطر آن مي نويسم که گناهي بزرگي از من سرزده است و انساني را به کشتن داده ام،آيا همان مقدار که هم جنس من گناه بزرگي انجام داده ، من نيز شريک او نيستم؟ شايد گناه من در برابر زني معصومي که بخاطر کاري به من مراجعه کرده است، بزرگتر از گناهي قابيل است که بخاطر زن، برادرش را به قتل رساند. من احساس شرم ميکنم که خودم را همسر او بدانم من احساس خجلت ميکنم که بگويم من نيز زاده اواستم ، من آب ميشوم که اگر بگويم مرايکي از آنها پرورش کرده و وجودم را شرم و خجلت آب ميکند که اگر من ادعا کنم که من بر او حقي دارم. نه هر گز نه هيچ گاهي نيستم ، من گناه کار بزرگي هستم ، که حق فرزند بودن و همسر بودن زن را ازدست داده ام.
درمقابلم کمپيوتري قرار دارد، ميتوانم با دنياي اطرافم تماس بگيريم ، من جهان را درمقابل خود دارم. جهاني را که مملو از معلومات است ، اين ها را چکنم ايا چه مقدار ميتوانند عملم را اصلاح کند. ازکمپيوتر نفرت ميکنم، همين بود که مرا وادار کرد که گناه کنم. باعث گناه من همين کمپيوتر بود. نه کمپيوتر چي، ارداه خودم بود که مرا وادار به گناه کرد.
به دوستانم نگاه ميکنم ، همه آرام نشسته اند، و نميدانم چه فکر ميکنند، به يک يک شان نگاه ميکنم ، همه مرد اند مردانيکه بخاطر کار باهم دريک دفتر نشسته ايم، همه ازجنس خودم همه همنوع خودم هستند، اين ها مثل من مثل همين کسي که درمقابل کمپيوتر نشسته جهان را درنزديک خود حس ميکند، آرام وخاموش نشسته اند، هيچ صحبتي نيست، همه مصروف خواندن ويانوشتتن اند ويا شايد فلم تماشا ميکنند. ويا آهنگ ميشنوند.
من از ديدن شان خجالت ميشوم ، حس ميکنم همه گناهکاريم. اما چگونه ميتوانم آنها را گناه کار بدانم . اين حس نير مرا ميرنجاند.
دردفتر ما هيچ زني کارنمي کند همه مردانيم . با غرور هاي کاذبي که هميشه مارا از زن ها برتر نشان داده است. نميتوانم به چهره هايشان نگاه کنم. دفتر تاريک ميشود، دلم تنگ ميشود، عرق شرم از سراپايم ميريزد. حس ميکنم ترشده ام به پيشاني ام دست ميکشم سرد است.
دلم ميخواهد گريه کنم. اما نميتوانم . دلم ميخواهد بروم و اورا بکشم . با خود مي انديشم اول بايد خودم را بکشم. چون گناه من کمتر از گناه اونيست، اما ميگويم با کشتن خودم آيا جنايت ما کم ميشود ،ايا عزت او برايش بر ميگردد، مي گويم ، نه هر گز ممکن نيست، ما چقدرازاصل خود دور شده ايم. نه براي او عزتش داده ميشود و نه آن ديگر به سزايش ميرسد. هماني که مثل من لباس ميپوشد و مثل من ظاهر ارامي دارد ومثل من صحبت ميکند ومثل من راه ميرود و مثل من صاحب دفتر وديواني است.
نه، او ديگر به مثل گذشته صاحب نام ونشاني ميشود. من اگر خودم را بکشم چه کار برتري انجام داده ام. توبه ميکنم ، اما با توبه ميشود آرامش بيابم. نه اين هم ممکن نيست.
چهره معصوم و زيبايش در مقابل چشمانم ظاهر ميشود، قد بلند ،چشمان زيبا و اندام موزون او. وجودم را لرزه ميگيرد.
به يک باره گي پدرش ميشوم ، مادرش ميشوم ، که وقتي اورا ميديدند، مباهات براي شان دست ميداد وشايد برايش ميگفتند، دخترما چقدر لايق است. ببين چقدر خوب صحبت ميکند. ووقتي او برميگردد به خانه از همه اول رويش را ميبوسم و تشويقش ميکنم.
بعد تصوير ويديو درمقابل چشمانم ظاهر ميشود، و تقلاهاي او دست انداختن هايش بخاطر نجات خودش و خنده هاي آن مرد که رهايش نميکند.
گريه ام گرفته است. ازجايم برميخيزم و ميروم بيرون ، سگرتي را روشن ميکنم ودر هواي برفي و سرد لحظاتي را ميمانم .
مدتي بود که او ديده نميشد. صدايش ،چهره اش، و….
شايد هرزماني چهره اورا ميديديم بار ها وبارها با خانواده ام درموردش گپ زده باشم. اززيبايي هايش ، از صدايش و از استعدادش ولي امروز …..
سردي هوا عرقم را خشک ميکند. حس ميکنم خنک خورده ام . بايد برگردم به دفتر. برميگردم. همه همانگونه ارام نشسته اند. فقط يک زن بخاطر انجام کاري وارد دفتر شده است. لرزه ام ميگيرد. فکر ميکنم او آمده تا يخنم را پاره کند که چرا من او را تشهير کرده ام ، چهره خندان و چشمهاي معصومش با شک وترديد به سويم مي نگرند.
فکر ميکنم ميگويد:
– خوب حامد، توهم که خودت را آدم مسلمان و متدين ميگرفتي کارت را کردي از تو انتظار نداشتم.
سرم را پايين مي اندازم. به يکباره گي سرد ميشوم، به تقلا مي افتم . با زبان شکسته و ريخته ميگويم:
– ببخشي اصلا قصد بدي نداشتم. ببخشي. ديگران اصرار کردند و من هم براي شان دادم تا تماشا کنند.
فکرميکنم ميگويد:
آنها دسيسه ساختند توهم شريک شان شدي! چقدر بدي ! حامد ! چقدر بدي! از شما ها نفرت دارم.
ميخواستم چيزي ديگري بگويم که ازمن ميپرسدو ميگويد :
– چي ؟
متوجه ميشوم دردفتر هستم دست پاچه ميشوم وميگويم :
– ببخشي من اصلا قصد بدي نداشتم ، نميخواستم درين گناه شريک شوم. لطفا مراببخش. من گناهي ندارم. لطفا مراببخش.
متوجه ميشوم که همه با تعجب مرا نگاه ميکنند، و آن زن ميگويد.
– ببخشي با من بودي؟
معذرت ميخواهم وميگويم که اصلا فکرم جاي ديگر بود.
ميخندد و با مهرباني ميگويد:
– مهم نيست . ميدانم که حتما در فاميل کدام مشکل داري. خير است.
از شرم آب شده ام . همينکه او از دفتر ميرود بيرون. کامپيوترم را خاموش ميکنم. و من نيز مي برآيم. همه جا او شده است. هر طرف درهر چيزاو را مي بينم. که دست وپا ميزند تا خود را وارهاند اما نميتواند. کمره مخفي و خنده هاي مردي که زني معصومي را درچنگ دارد وهيچ وقعي به تقلا هايش نمي گذارد. ازارم ميدهد.
از دفتر دور شده ام. هوا سرد است . من به سمت نامعلومي در حرکت استم . نميدانم کجا بروم. ساعتي بعد ميرسم به درمنزلم. درراميکوبم. خانمم در را باز ميکند. با مهرباني پذيرايي ام ميکند. هيچ نمي گويم. راسا ميروم به سوي اتاق خوابم وخود را مي اندازم روي بستر و عقده ام مي ترکد. گريه ميکنم. برخلاف روزهاي ديگر دخترم را نمي بوسم . او خودش را رسانده پاي تخت خواب و به سوي من ميخندد. وقتي صداي گريه ام بلند ميشود، او نيز ميگيريد. مي بينم خانمم آمده ومي پرسد چي شده ، چرا گريه ميکني، هيچ نميگويم . اصرار ميکند و دخترم را درآغوش ميگيرد، من هنوز گريه ميکنم. نميتوانم به چشمهايش نگاه کنم.
ميگويم . من گناهکارم. مرا ببخش.
ميگويد:
اول بگو چي شده باز ميبخشم.
– ني مرا ببخش من گناهکارم.
به بسيار مشکل ميخواهم به چشمهايش نگاه کنم. ميبينم که اشک درچشمش حلقه زده با پشت دست اشکهايش را پاک ميکنم ودخترم را درآغوش ميگيريم. دخترم ميخندد و به صورتم دست ميکشد.
لحظاتي بعد قصه ميکنم. که من فلم يک تجاوز را که يک نفر برايم ارسال کرده بود و از اين کار خوشحال هم بود، براي ديگرهمکاران خودم دادم تا آنها نيز تماشا کنند. من بخاطر اينکه بي عزتي کسي را تشهيرکرده ام، گناهکارم. من از شما معذرت ميخوهم لطفا مرا ببخشيد. اگر شما مرا نبخشيد. من نميتوانم زنده گي کنم.
خانمم ميگويد:
– تو که تجاوز نکردي. کسي که اين کار را کرده خودش مسوول است. تو فکر نکن.
ومن ازشرم عرق کرده ام و هنوز صداي گريه ام خاموش نشده است. قصه را از سر تا پا برايش ميگويم. متاثر ميشود.ميگويد .
– همه زنها ومردها يک سان نيستند هرکس به چيزي معتقد است.
ميپرسم :
تو ميخواهي کار کني؟
سرش را پايين مي اندازد و ميگويد :
نه.
ميگويم:
چرا؟
هيچ نمي گويد وخاموش ميماند.
ومن از اين که خانم مراچقدر معصومانه اطاعت کرده است، خوش ميشوم. ولي درهمه جا تصوير او را ميبينم که تقلا ميکند که خود را از چنگ يک مرد وارهاند ومرد را مي بينم که با يک دست به سوي کمره مخفي که در يکی از اتاق های استديو کارگزاري کرده است، دست تکان ميدهد وميخندد. خودم را نفرين ميکنم که من هم مردم و هيچ کاري نميتوانم برايش انجام بدهم واورا مي بينم که در گوشه خانه نشسته و سرش را درميان زانوانش گذاشته و از خجلت ميگريد ومن از شرم آب ميشوم.

مطلب مرتبط

مجله بانو شماره 59

مجله بانو شماره 59 را در لینک ذیل مطالعه فرمایید. PDF 59

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *