Home / آرشیف / چند سخن کو تاه در پیوند با فراخوان

چند سخن کو تاه در پیوند با فراخوان

02.05.2009

هنوز پیاز را که در دست داشتم تا ته پوست نکنده بود م و صدای جز جز روغن بالا بود، که صدای غریو نا به هنگام گوشه ایم را پر ساخت و مرا واداشت که راه اطاق صالون را که آواز اخبار از آنجا پخش میشد بگیرم.چون فاصله خیلی کوتاه بود در دقیقه اول رسیدم .در صفحه تلویزیون شبکه خبری تلویزیون آریانا که از کابل نشر میشد زنان را دیدم که صورت شان را بطور عجیب و غیر قابل باور و بی سابقه با چادر های سیاه بسته بودند و زنان پلیس که متاسفانه با دستان ظریف و چون برگ گل شان خشن ترین و سنگین ترین و بدترین وسیله دنیا را که هر گز زیب دستان شان نبود و نخواهد شد”سلاح” را بدست داشتند و گروهی زنان راآنطرف سرک میدیدم که شعار های” ما حق خویش را میخواهیم” ” ما قانون طالبانی نمی خواهیم” را با خود شان حمل میکردند ، یکسو به صف میکشید ند . خدا روز را بد نشان تان ندهد چی عرض کنم ! در مقابل این ها قیامت کبرا را می توانستم به چشم سر بیبینم . دیوار مسجد ، در دامن خودش یک جماعت مرد را جا داده بود و پناه گاهی آن عده مردانی شده بود که سال هاست در زیر نام و سقف این خانه برای خود شان قانون می آفرینند و حکومت می کنند و می کشند و می ََََبرند و غارت می کنند و مثل پدران تاریخی و مذهبی شان ، صد ها زن صورتی و شرعی اختیار می کنند و دختران زیر سن را با استفاده از سوره پاک و مقدس آسمانی نکاح و به گودال بد بدختی می ا ندازند. و صورت کودکانه شان را با خار های ریش و بوی گَند دهن نصوار کشیده شان را که چون غنچه های باز نشده، توفان رسیده پَر پَر می کنند و زندانی چار دیوار خانه های شان می گردانند و حق تحصیل را از آنان میگیرند . مردانی را می دیدم که با نیم تنه های برهنه در حالی که بر سر شانه های تعدادی از همکاسه های خود وحشیانه بر آمده بودند ، به طرف مادران و خواهران و دختران شان سنگ پرتاب می کردند و فحاشی می کردند و نا گفتنی ها رکیک را به سطح جهانی پخش می کردند … و من دیگر باره نماز بر خواندم بر جنازه های مادران و خواهران و دختران خویش…
وطواطی
و ما چی سال های پُر نشیب را
درون جاده های شعر
سر گردان بوده ایم
بیا دیگر به شعر
به این جام واژه های تلخ
لب نزنیم
بیاکه عابر جاده های طبیعیت و حقیقت باشیم
بیا که نبض زمین را حساب بر داریم
و به قانون حمایت خار ها پی ببریم
بیا به رنگ غروب در افق بیاندیشیم
و غرق طیف شویم
بیا به لحظه پایان غربت
و ثانیه های پُر تپش دل های مان
در لحظه دیدار ها بیاندیشیم
و به وطواطی نیاندیشیم
و تسلیم نشویم
چی او حراج کر ده است
زاد گاهش را
و مادرش را
و خواهرش را
و دخترش را
بیا به سبزی این سبزه زار سر بنهینم
و باز سجده کنیم
نماز بر خوانیم
بر جنازه های
مادران و
خواهران و
دختران خویش.
و در درون نماز های خویش خدا را جستجو کنیم
و به مهمانی جام واژه های تلخش ببریم
و باز فصح کنیم
و بعد فصح
گوشپاک بیاریم و
خوب پاک کنیم
گوشهای پو پنک زده یی مردمان دنیا را

اشک هایم مجالم نمی دادند تا نماز بر خوانم و دیگر چیزی را نمی دیدم .«مُروارید» زیبا ی نازنین من ،دخترک شش ساله ام آمد و با زبان شیرین و کودکانه اش دامنم را گرفت و گفت ،” مادر جان چرا گریه میکنی ؟” بعد از این که نگاهش کردم ، پیاز نیمه پوست شده یی را که هنوز لای دستانم بود برایش نشان می دادم گفتم نی گریه نمی کنم . دود پیاز اشکم را جاری ساخته است .با باور کودکانه خود حرف هایم را قبول کرد و رفت . با خودم می اندیشیدم از این چی بد ترو شرم آور تر و خجالت آور تر خواهیم دید و شنید .
ای مرد ! ترا برای باز گو کردن این غم من خنده ات میگیرد .و مرا گریه ام
چون تو زن نیستی که بدانی چی دردی کشیدن دارد این رسوایی که از تو سر می زند و باز شعر م را زیر لبم زمزمه می کنم و سرم را آهسته می شورانم.

من که زاآدم به چهـــــره ادم بود
اینـــــکه خویی ز آدمی کــم بود
ایــنــهمه دیو را نه مـــــن زادم
عندلـــیـبان خوش ســــخن زادم
اینهمه دیـــــو شد که دشمن من
نه ز دامــن بود نه گلشـن مـــن
مگرش زاده ام برای همــــــین
که چو دشمن مرا بُود به کمین؟

 

.دستم دنبال چیزی میگردد که حامی من و زنان سرزمینم باشد. اما کمتر می یابم مذهب که بازی را به نفع اینا ن تمام کرد . مسجد که به انان پناه داد. پدر ملت،کرزی ریس جمهور که برای انان دست خط داد و داد گر ستمگر شد…پس تو وخوهران و مادران و دخترانت به کی و به کجا پناه می برید ؟؟؟؟ سوالم برایم بی جواب می ماند و ساعت ها به این غم سپری میشود. از طریق انترنت به فراخون که با همت بلند و صمیمانه آقای محترم غوث الدین “میر”
انسان با معرفت و فرهنگ پرور افغان رئيس کانون فرهنگ افغان در اتريش ومسوؤل انجمن
همبسته گی با مهاجرين افغان در اروپا بر میخورم و
در همزمان به خوانش شعری فرزاد فرنود از جوان اگاه و فرهیخته که از دوستان من در شهر مزار هست . دعوت میشوم و به این باور که هنوز میتوان نور امیدی را در دل راه داد . هنوز هستند راد مردان شیر پاک خورده در ان سر زمین و همچنان در این دیار که ّخواهر و مادر و دختر خود هست .و عرق شرم بر جبین دارد از بی انصافی ها ی د د صفتان ننگ افرین.
فراخون

. تحت عنوان شب شعر بانوان در اروپا
شب شعر وغزل برای بانوان جوان افغان در اروپا
با سازماندهی کانون فرهنگ افغان دراتریش ، انجمن همبسته گی با مهاجرين وکارکنان فصلنامه بانو.
کانون فرهنگ افغان دراتریش به حمایت انجمن همبسته گی با مهاجرين افغان در اروپا وکارکنان مجله بانو ارگان نشراتی انجمن در نظر دارند، تا به همکاری واشتراک فعـــــال بانوان افغان در اروپا اعـم از شاعران، نويسنده گان، ژورناليستان وفعـالان اموراجتماعی وزنان، محفـــل با شکوه شعر، غزل وموسيقی را در مـــــــاه اگست سال 2009 در شهر وين کشور اتريش دعوت وبرگذار نمايد.
چون اين همايش به همت وسهم مستقيم بانوان افغان سازماندهی وفراخوانده ميشود، بناً از کليـه بانوان شاعر، نويسنده، فعـال امورخيريه و اجتماعی تقاضا بعمل می آيد، تا با ارسال نظريات وطرحهـــــای شان در چگونه گی برگذاری محفل، سهم شانرا برجسته ساخته ومنت گذارند، البته ترتيبات سفـر مدوعين تا وين بدوش خودشان خـواهـــد بود، کانون فرهنگ و انجمن همبسته گی در فراهم آوری تسهيلات از قبيل سالون وتهيه جوايز به بهترين هـا و تنظيم موسيقی همکاری خواهد نمود، در اين محفـل ازبرخی بزرگان ادب وفرهنگ کشور نيز دعوت بعمل آمده است تا در ارزيابی سروده ها وآثار بانوان وتوزيع جوايز نقش ايفاء دارند.
مراتب به آگاهی رسانيده شد، تا دوستان وفرهنگيان عزيز مطلع بوده وازهمين اکنون سهم ونقش شانرا برجسته وآشکار سازند
بااحترام
غوث الدين “میر”

فرزندان ناخلف مشترك
دخترم !
کفش هایت را برف کوچ پیر به کوه ها داد
پاهای برهنه ات را چین بسته کن
تا راه های یخ بسته ی سالنگ را تحمل کنی
بدو موهایت را رها کن
و روسری ات را به دست باد هدیه کن
تا باد های صدو بیست روز هرات
هرچه دلش خاست بکند …
و مرد هارا در تن ات رها کن
بگذار سینه هایت را با دندان هاشان شیار کنند
و در بطن ات یکتا کودک مشترک را به یادرگاری
بگذارند .
دخترم !
روسری ات را آتش بزن
و موهایت را قیچی
شاید بتوانی
فاحشه ترین روسپی دنیا شوی
دخترم !
در بیست و چار ساعت پنج بار
برقص
چرخ بزن
و نگذار !
حقوق ات روی منبر ها به حراج گذاشته شود
آنان که ترا با زبان پاک قرن هاست
لای مقدس ترین کتاب ها شان ورق میزنند
« زنانتان کشتزار شما هستند.»
و موهایت را با تیز ترین داس ها درو می کنند
تا بیست و سه سال در تو حکومت کنند.
دخترم !
بگذار همان یکتا کودک مشترک در تو رشد کند
بزرگ شود
جهاد کند
شاید روزي کشور مشترک مان آزاد شود .
دخترم !
بامدادی تو
وقتی شب فرا می رسد
تو آغاز می شوی
و مسافران انبوه درتو سفر می کنند
حظ می برند
از سفر شان
از شهوت شان
و از آغوش تو که دارد مادر می شود
برای کودکی که پدرش هویتی ندارد
و فقط یک زنباره ی مسافر ..
دخترم !
ادامه داری تو
هنوز دربیست و چار ساعت
پنج بار مهمان دار بیست و سه نفر مسافر شدی
ناله بزن
فقط بخند
از پس و پیش در تو راه می روند
مسافران سفید پوش احمق
حتا برای درد ماهوارت هم فکر نمی کنند
دخترم !
پر می شوی تو
از فرزندان ناخلف مشترک
و خالی می شوی تو
نه اصلا
پیر می شوی تو
و روسری ات را از چنگ باد های صدو بیست روز هرات
دوباره روی موهای جو گندمی ات با دست های خط خطی ات
کش می کنی
و کفش هایت را
از برفکوه های سالنگ پیدا میکنی
پاهایت میان کفش ها گم می شود
راه می افتی
گام
گام
دور می شوی
سایه می شوی
از فرزاد فرنود

به تو فر زند باخلف « فرزاد فرنود»
آیا خودت نیز میدانی که خیلی این پارچه ات زیبا است؟ اصلا این شعر نبود من نمی دانم چی بنامم این پارچه را که از فریاد گلوی من و هزار هزار همچو من بود . تو بهترینی ، میدانی در این روز ها غزل زیبا زیاد خوانده بودم در این مورد مطالب بسیاری تو جه ام را بخودش جلب کرده بود . اما این چیزی بود که ذهنم دلم و خودم و تار تار و پودم منتظرش بود یم . تو باید این را مینوشتی . .
فرزاد در می مانم برایت چی بنویسم. من از گفته سو رنا خیلی خوشم امد چقدر بی الایشانه و در یک کلام حرف دل را گفته است . این مردم ارزش این همه را ندارند . چقدر خوب واقعا که
اصلا برای کی میگویم برای کی مینویسیم
اصلا ما ادم ایم ؟ آن سر زمین نفرین شده جایگاه زندگی کردن اولاد ادم هست؟هابیل یکی بود و قابیل نیز اما آنها رفتند و تو هابیل شدی و اینهمه قابیل از کجا شد .
فرزاد در ان سر زمین کمی بعد خواهران خود را به نکاح شان در می اورند باور کن چیز نمانده هست. به کودکاه به بیوه زنان به د ختران چهار ساله هشت ساله یازده ساله …. مگر تجاوز
خودت بهتر از من میدانی که همین ادم نما ها بودن که بیشتر از سیصد تن مادر و خواهر خود را سینه نبریدند ؟
شاهان تاریخی چند تا خو اهر و مادر خود را در حرمسرا ی خودشان جا میدادند . مگر تاریخ فراموش کرد ه هست ؟
مگر همین چنگیزیان نبودند که زیر نام های مختلف آنها را به آتش نکشیدند و وپیکر لطیف شان را به ناخون نامردی نتراشید ند ؟ و وسط کوچه به آسانی نکشت … تاریخ فراموش کرد؟
بگذار ننویسم حالم بد میشود .البته بد هست و بد تر هم میشود . .
بیا نماز بر خوانیم
بر جنازه های مادران و خوهران و دختران خویش
و در درون نماز های خویش خدا را جستجو کنیم….
مژگان شفا ساغر
ولفسبورگ جرمنی 2009

مطلب مرتبط

Afghan Diaspora Network

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *